- سلام.
- من حدودا یک سال شایدم کمتر، بعد از اولین دانشگاهی که رفتم و فقط یک ترم اونجا درس خوندم و دوترمم نرفتم دانشگاه و انصراف دادم شروع کردم قطع رابطه با دوستان و آشنایانم. الان که دارم مینویسم احساس می کنم بخاطر این بوده که اونا از من خوششون نمیاد و من رو تو جمع شون تحمل می کنن پس تصمیم گرفتم کم کم با دوستام قطع رابطه کنم و کردم. خانواده ما اهل بلوچستان هستن ولی ما تو یکی از شهرستانهای مرکز ایران زندگی میکنیم و بخاطر همین تابستونا همه با هم میرفتیم شهر خودمون و این خیلی خوب بود ولی من بعد دانشگاهم نزدیک به دوسال به بلوچستان نرفتم. تو همین دوسال خیلی کم دوستام رو می دیدم.
- در رابطه دانشگاهمم اینو بگم که من به تحت شرایطی به اجبار رشته الکترونیک رو برداشتم و به سختی دیپلم الکترونیکم رو گرفتم. ولی آخرین درسم رو که نهایی بود و تو دی ماه امتحان دادم، با انگیزه زیاد خوندم و با یک نمره که واسه من خیلی عالی بود قبول شدم. یک حس خوبی بهم دست داده بود احساس می کردم که واقعا از این رشته خوشم اومده و خیلی خوشحال بودم. یک ماه بعدش با اعتماد به نفس خیلی بالا به دانشگاه رفتم ترم بهمنم شروع شد. خیلی خوبم ترم رو شروع کردم نمی دونم شایدم اینجوری احساس می کردم. اشتیاقم به درس خیلی زیاد شده بود، بخاطر همین تو کلاس با دونفر از شاگردهای کلاس که خیلی درس خون بودن دوست شدم! (اینم بگم که من تو دبیرستانم که بودم دوستام از درس خونایه کلاس بودن و یا حداقل درسشون در حد متوسط رو به بالا بود و اینو مطمئنم) ولی به نیمه هایه ترم که رسیدیم اشتیاقم کم شد و نمیدونستم اون همه اشتیاق به یکباره چی شد، دوتا دوستم قراری واسه درس خوندن گذاشته بودن ولی منو خبر نکرده بودن، از رفتاراشون متوجه شده بودم یعنی پیش خودم فکر می کردم که اونا احساس می کنن من دارم فیلم بازی می کنم و به زور خودمو بهشون چسبوندم، بااینکه خودشون اینرو به من نگفته بودن تو همه حالتهایه رفاقت و دوستی باهام خوب بودن ولی همین که منو به قرارایه درسیشون نمیبردن و دعوتم نمی کردن باعث شد در رابطه با اونا همچین احساسی داشته باشم. به هرحال ترم تموم شد و من مشروط شدم، خیلیا تو کلاس باورشون نمی شد که مشروط شدم و دقیقا تو کلاس همون اتفاقی افتاد که در رابطه اش گفتم و از چندتا از همکلاسیام شنیدم که بهم می گفتن تو فقط ادعات میشه و ... . دیگه حس و حال رفتن به دانشگاه رو نداشتم و تصمیم گرفتم دیگه به دانشگاه نرم و برم سربازی. اعتمادم شایدم کلامه درستی نباشه نمیدونم، شاید باید بگم اشتیاقم نسبت به دوستام کم شده بود.... ترم دوم که دانشگاه نرفتم و ترم سوم بود که از دانشگاه زنگ زدن و گفتن که بیام تکلیفم رو روشن کنم. بازم نرفتم دانشگاه. فشارایه خانواده که اصرار داشتن که برم دانشگاه آینده ام رو خراب نکنم تاثیری نداشت و سربازی رو بهونه کردم و رفتم یک دفترچه گرفتم ولی از سربازی ام خیلی می ترسیدم یعنی تو خونه خیلی ترسونده بودنم که با دیپلم نرم سربازی. دفترچه سربازی رو که گرفتم درحال تکملیلش بودم که با یکی از ماده هایه ادامه تحصیلش رو به رو شدم که اگه سنواتم تموم نشده و از دانشگاه انصراف بدم، تا یک سال وفت دارم تو یک دانشگاه جدید ثبت نام کنم و از این ماده یا تبصره استفاده کردم و از دانشگاه انصراف دادم و رفتم دانشگاه.
- تو تابستون من به یکی از آموزشگاها رفتم آموزش نرم افزار فتوشاپ رو دیدم! چون بهش علاقه پیدا کرده بودم ولی با اینکه کامل رفتم کلاساش رو ولی مدرکش رو نتونستم بگیرم و آموزشگاه بهم گفته بود چند روز بعد بیا و من چند ماه بعد رفتم دنبال مدرکم. ولی آموزشگاه جم شده بود و کسی که تو اون ساختمون بود بهم گفت که معلوم نیست که اصلا کجا رفتن اینا و خیلیا دنبالشونن! به استادم تو آموزشگاه زنگ زدم اونم گفت که دنبال پولشه که اونا ندادن. به هر حال من بیخیال آموزشگاه و مدرکش شدم. یک بارم دو روز رفتم کلاس زبان انگلیسی ولش کردم و اینا باعث شد خانوادم دیگه قبولم نداشته باشن و خیلی دوست داشتم خودم رو بهشون ثابت کنم.
- اینبار رشته تحصیلیم رشته ای بود که بهش خیلی علاقه داشتم. همین علاقه شدید باعث شد که من دوباره انگیزه بگیرم واسه درس خوندن و همون ماه اول دانشگاه یک تیم درس خونی تشکیل دادم اولش با یکی از بچه ها که واقعا درس خون بود آشنا شدم، کسی که هیچ علاقه ای به این رشته نداشت ولی همیشه بهترین نتیچه ها رو می گرفت و آخرشم عضو 10 نفر برتر دانشگاهم شد. حاضرم قسم بخورم که تو تمام درسایه تخصصی خودم بهش کمک می کردم و اون هیچی از این درسا سر کلاس نمی فهمید و من ساعتها باهاش کار می کردم تا متوجه ساده ترین موضوع هایه درس بشه ولی بیشتر مواقع بهترین نتیجه رو می گرفت! چه از طریق درس خوندن و چه از طریق مخ استاد رو زدن! مهم این بود که بهترین نتیجه رو آخر ترم می گرفت. به هر حال اولش دو نفر بودیم که درست می خوندیم ولی آخر ماه اول دانشگاه یک تیم پنج نفره تشکیل دادیم! که همیشه آخر ترم درسایه دانشگاه با بهترین نمره و تو کلاس همیشه از فعالترین ها بودن. ترم اول من تونستم معدل الف بشم و از بین او پنج نفر فقط یک نفرمون نتونست معدل الف بشه که اونم خودش باورش نمی شود تونسته باشه تمام 21 واحد انتخابیش رو قبول بشه. اینم بگم که من کاملا دوستام رو عوض کرده بودم حالا دوستایه جدیدی داشتم کسانی که من الان رو می شناختن و اصلا دوست نداشتم که منه قبلی رو بشناسن. ولی ترم بعدی که شروع شد همراهش مشکلات من باهاش شروع شد. تو خانواده جا افتاده بود که من همیشه جو گیرم و اول کاری اشتیاق الکی دارم ولی بعدش درجا می زنم و همیشه بهم می گفتن که تو تا آخر نمی تونی این روندو ادامه بدی مخصوصا که نتونسته بودم مدرک آموزشگاهمو بگیرم. خیلی برام عجیب بود چرا بجایه روحیه دادن باهام اینکارو می کردن. اینم بگم من بخاطر تنبلی ترم اول درس تربیت بدنی رو حذف کردم و درس قرآن رو هم که اصلا شانسی شانسی بهم داده بودن رو هم حذف کردم.
- ترم دوم که شروع شد باز من یکی از درسام حذف کردم و هی بخودم تلقین می کردم که این درس رو می افتم و اصلا براش هیچ زحمتی نکشیدم. ترم سوم همون درس رو برداشتم و آخر ترم بازم نخوندمش ولی اینبار بخاطر رفاقتی که با استادش داشتم بود و بخاطر همین رفاقتم یک نمره 10 گرفتم و قبول شدم. دوستام می دیدن که من یک خورده بیخیال شدم. تو همین بین تصمیم گرفتم برنامه نویسی رو شروع کنم و به دوستام پیشنهاد دادم که با هم اینکار رو بکنیم. بازم اولش خیلی با اشتیاق شروع کردیم ولی وسطش تیم بهم خورد هیچ کدوممون کارو به آخرش نرسوندیم. ترم تابستون من 8 واحد براشتم ولی همشون رو حذف کردم. ترم آخرم که همه درسام برداشتم چند واحدی موند! ترم آخر قبول شدم بازم یک درسو حذف کردم و آخرشم که معرفی به استاد گرفتم. درس اول رو امتحان دادم ولی درسایه دیگه رو با اینکه می دونستم فقط 15 روز مهلت دارم ولی 2 ماه بعد رفتم برای امتحان که کار به جایی رسید مجبور شدم 800 هزار بیشتر پول بدم تا بتونم او دوتا درسم رو امتحان بدم. بخاطر این 800 هزار کلی بد و بیراه شنیدم از پدرم و بهم انگ دزدی ام زد متاسفانه.
- بعد دانشگاه که الانه تصمیم گرفتم برم سربازی و الان زمان اعزامم معلومه و بازم رابطه ام با دوستام کم شده در حدی که الان چند ماهی میشه ازشون هیچ خبری ندارم و همش تو یک اتاق تو خونه درو قفل می کنم یه سریال و یه فیلم جدید دانلود می کنم و کلش و کلنم رو هروز چک می کنم و می خورم، می خوابم و منتظر سربازیمم تا ببینم باز چه اتفاقی قراره واسم بیوفته... ولی واقعا من چمه ؟ چرا احساس می کنم زندگی چرته ؟ بعضی وقتا احساس می کنم که باید سریع به این زندگی پایان بدم به یه زندگی تکراری تکراری تکراری تکراری....
- لطفا کمکم کنید اگه کسی می دونه بگه مشکل من چیه چرا نمی تونم یه تصمیم درست تو زندگیم بگیرم؟
- طولانی شد ببخشید و متشکرم از توجه شما.
- ایمیل من : iluvatarwarmane@gmail.com